بوت هايم
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

    درآن روز ها به نظرم می رسید که زنده گی ام همین امروز یا فردا به آخر می رسد. نمی  دانم چرا هر موقعی که در آیینه می نگریستم ، نوع نومیدی تازه یی را در چشمانم می خواندم که ازکرانه های ناپیدای جیوه ها به سویم می نگریست. قیافه ام را نیز هرکسی که می دید ویا زردی و پژمرده گی رنگ پوست صورتم را ، به آسانی در می یافت که دیگر محال است  بار دیگر، سبزی وشادابی زنده گانی، به این سیمای ناباور وبدگمان به زنده گی باز گردد. 

   اما من که دیگرتحت تاثیر این تلقین قرار گرفته  وبیشتر از هروقت دیگر برای مردن آما ده گی داشتم ، دلم نه تنها برای خودم نمی سوخت ، بل افسوسی نیز برای رها کردن چیزی از خود دراین جهان نداشتم. در واقع هم چه چیزی داشتم که با مردن من دراین کلبهء ویرانه باقی بماند؟ به جز از چند جلد کتاب ، چند تا نوشته وداستان بی ارزش، یک تخت خواب مستعمل و چند تا پیراهن کهنه. دیگر چه ؟ خوب، چند تکه ظرف چینی بدل یک رادیوی ترانزیستور کوچک و جل وپلاس. پس آیا این اشیای مفلوک ارزش آن را داشتند که به خاطر سر سبیل ماندن شان ، نتوانم ازاین کهنه رباط دل بکنم ؟ نه، به هیچ وجهه . من برای مردن آماده  و منتظر بودم تا چه وقت عزرائیل که پیش از پیش پیک تیز تک اش را فرستاده بود ،  شخصاً دروازهء کوتاه این کلبه را دق الباب می نماید وحق وحسابش را با من تصفیه می کند.

 

  درآن لحظه در همین افکار بودم که ناگهان چشمم به بوتهایم که در گوشهء اتاق قرار داشتند ، افتاد. . بوتهایی که رویهء آن ها از چرم ساغری بود ورنگشان  نسواری و کف های آن ها از رابر پراز نقش ونگار.  بوت هایی که به نظرم می رسید ، از روزی که خویشتن را شناخته بودم، صاحب شان بودم.  البته برای من این مسایل که چه وقت واز کجا وبه چه قیمتی آن ها را خریده بودم ، مهم نبود. آن چه مهم بود ، این مسأله بود که هر موقعی که تصمیم می گرفتم به علت کهنه گی یا مُد روز نبودن  بوت هایم را دور بیندازم ، درنظرم چنا ن جلوه می کردند که انگار شیک ترین وقیمتی ترین بوت های جهان اند که تازه به مغازه ها ی بوت فروشی عرضه شده اند. وبدینترتیب ناگفته پیدا بود که نه تنها آن بوت ها را نمی توانستم به دور بیندازم؛ بل  رفاقت  وپیوند محکمی  بین ما ، در درازای زمانه ها به وجود آمده بود. راستش  هنگامی که آن ها را می پوشیدم وپا به خیابان می گذاشتم،  به نظرم می رسید که بالای ابرها راه می روم. آنها چنان نرم وسبک ولطیف بودند  وچنان راهوارکه قدم زدن با آنها برایم همیشه دلپذیر می نمود. آه که با این بوتها به کجا ها نه رفته وچه کار ها که نکرده بودم.  راستش ، نیمی از جهان را پیموده بودم .

 

  آری ، باید اعتراف کنم که دلم برای تنها رها کردن بوتهایم تنگ می شد ومی سوخت. بوت هایی که دیگر همزادم شمرده می شدند. بوت هایی که به نحو شگفت انگیزی سالها و سالها  با من زنده گی کرده وتصمیم نداشتند مرا ترک گویند.  آن سال هم که پسرم از ایران  آمده بود، نتوانست از دیدن این بوت ها در کنج دهلیز، نفرت خویش را کتمان نماید. یادم نرفته است که با صدای بلند خندید  و گفت هنوز هم همان بوت های  از ریخت افتاده وفرسوده را می پوشی؟ آخر چرا ؟ مگربوت قحط است و آن قدر قیمت که نتوانیم یک جوره کفش خوب  از چرم مرغوب و نفیس که هنگام قدم زدن ترا آزار ندهد ، بخریم؟ پدر بس است دیگر، اجازه بده آن ها را دور بیندازم.  می گفت ، پارسال که رفتم ، وعده کرده بودی که آن ها را دور می اندازی، ولی به وعده ات وفا نکردی. من دیگر چشم دیدن این بوت ها را ندارم.  آخر در این بوت ها چه دیده ای که آن ها را دور نمی اندازی؟مگر این کفش ها جادویت کرده اند؟

 

آن شب،  به پسرم که از خشم می سوخت چیزی نه گفتم. گذاشتم،که بوت ها یم را از اتاق به بیرون پرتاب کند. ولی همین که او به خواب رفت ، صدای خش خشی را ازژرفای قلبم شنیدم. احساس کردم قلبم شکسته و آزرده است  واز من می خواهد ، بی درنگ ، بوتهایم را پیدا کنم.  آهسته از جایم بر خاستم ، دروازهء حویلی را آهسته باز کردم و به بیرون در سیاهی شب نگریستم. در کوچه کسی دیده نمی شد. اما صدای شتابزدهء قدم هایی را که به من نزدیک ونزدیک تر می شدند ، به وضوح تمام می شنیدم. لحظه یی نگذشته بود که چشمم به تاریکی عادت کرد. به پیش رویم نگریستم. بوتهایم در یک قدمی من افتاده بودند؛ اما هیچ کسی در آن حوالی دیده نمی شد. آنها را برداشتم و در بغل گرفتم . به اتاقم برگشتم و بوت های عزیزم را در گوشه یی، دور از دید پسرم  پنهان نموده وبه خواب رفتم. صبح که شد پسرم رفت ویک جفت بوت نو  برایم خرید. گفت این بوت ها تازه از اروپا رسیده اند. چرم شان لطیف است . با آن راحت خواهید بود. ولی آن بوت ها اگرچه به اندازهء پاهایم بودند، نمی دانم چرا پس از مدت کوتاهی پاهایم رازخمی ساختند.

 

خوب دیگر ، نیازی به قصه کردن نیست که همین که پسرم به ایران بر گشت ، من نیز بوتهای دوست داشتنی ام  را از مخفی گاه بیرون کردم وهمچون یار عزیزی در بر کشیدم. نه، نمی توانستم از آن ها دل بکنم. چرا؟ شاید به خاطر این که آن ها  از هر چیز وهرکس دیگری به من نزدیک بودند و هنگامی که به آنها نگاه می کردم تصور می کردم که آن ها نیز به من نگاه می کنند ودر نگاهشان  نوعی صداقت وصمیمیت خاصی نسبت به من نهفته است. . شاید هم  به این خاطر نمی توانستم آن ها را دور بیندازم  که همه ترکم گفته بودند، همه، حتا همسرم. همسرم رفته بود ودیگر هرگز به این دنیا باز نمی گشت. دیگران هم رفته بودند، وانگهی از چه کسی در این دنیای پر از آز ونیرنگ سود وسرمایه می توان گلایه داشت ؟

 

  نه، نه . نمی توانم از بوت هایم دل بکنم و آن ها را بی سرنوشت رها کنم.  اگر قرار است  بمیرم ، باید پیش از مردن تکلیف بوتهایم را روشن کنم وپس از آن که سرنوشت آن ها معلوم شد ، با جمعیت خاطر،در یک روز آفتابی ، میزبان عزرائیل باشم.  پس چه کنم ؟ آیا بهتر نیست تا آنها را به کسی ببخشم. مثلاً به همین سقایی که هرروز هین هین کنان ازباریکه راه نفس گیر،  خود را برکمر کش کوه شیر دروازه می رساند و کام تشنه لبان این خانه های محقر سنگی از جمله من را ،  سیر آب می سازد ؟ ولی بگذار ببینم آیا بوتهایم به اندازهء پاهای او است ؟ نه، نمی تواند باشد. آخر مگر نمی بینی که او چه انسان غول پیکری است وتو در برابرش چقدرخرد جثه هستی .  پس چه باید کرد؟ آیا بهتر نیست وصیت کنم که بوتهایم را هم با من به گور بسپارند و در این صورت آنها نیز همراه با من به آرامش ابدی برسند؟ در آن صورت بوت ها  با من یکجاخاک خواهند شد ودر روز رستاخیزنیز، یکجا با هم زنده خواهیم شد والبته در آن روز که همه پا برهنه به پا می خیزند وازبوت وچپلک وچپلی هم خبری نیست ، این من خواهم بود،  تنها من که  بوت های محبوبم را به پا خواهم داشت وبا تبختر وغروری  که در این دنیا ازآن بهره یی نداشتم در برابر اعوان واقران ظاهر خواهم شد.

                                 

  این فکر هنوز در نظرم پخته نشده بود که به نظرم رسید ، این کارنیزغیرعملی است. آخر، مگر ملای مسجد که ناظر گذاشتن جسدم  در قبر خواهد بود، می گذارد که چنین کاری صورت بگیرد و من با این کارنامه های سیاه ، با به پا داشتن بوتهایی با این نیکویی،  سر از قبر بدر کنم  و درصحرای محشر، بهتر وبرتر وچابک تر ازاو به سوی دروازه ء بهشت ، گام بر دارم؟ آخر مگر بهشت در قبالهء اوو امثال او نیست ؟ آه نه ، این آرزو هم ،  آرزوی محالی بیش نیست. پس، چه کنم ؟ نمی دانم . ولی  به هر حال ، باید یک راه حلی وجود داشته باشد. ...

***

   آن روز آفتاب،  در پس کوه های آسمایی وشیر دروازه فرو می رفت ولی هوا هنوز روشن بود. پرتوی از رنگ آتشین افق بر بوتهایم که درگوشهء اتاق قرار داشتند ، افتاده بود و آنها را چنان ظریف وخواستنی جلوه می داد که دلبسته گی مرا نسبت به آنها دو چندان می ساخت. خدایا دل کندن از آنها چه قدر مشکل بود.؛ ولی هرچه بود باید تکلیف آ ن ها را پیش از مردن معلوم می کردم .باید راه حلی می یافتم. حتماً.                

 

 بسترم در کنار پنجره قرار داشت. بخاری اتاقم که پر از خشت زغال سنگ بود ، حرارت مطبوعی پخش می کرد. غرق در اندیشه بودم. مسأله یی مرگ خودم فراموشم شده بود. در آن لحظه اگرچه به بو تها وسر نوشت آنها می اندیشیدم  ولی نگاهم به سوی افق های دور دست دوخته شده بود. در آن دور دست ها ،  از فراز کوه های نیلیی که لکه های رخشان برف ارغوانی بر آنها نشسته بود ، مهی زرین پایین می آمد. ولی  در پایین کوهی که خانهء من برکمرکش آن قرار داشت ، کار روزانه به پایان رسیده بود. مردها با کوله باری بر دوش وزنها با پاکت ها وبقچه ها ی خرد وبزرگی ، از باریکه راهی که به کمر کش این کوه می رسید ومن سالها با همین بوتهایم آن را پیموده بودم ، به خانه های شان بر می گشتند. هنوز برای روشن کردن چراغ های تیلی و شمع های پیهی زود بود. خاله صفورا هر گز اجازه نمی داد که  پیش از آن که تاریکی مطلق حکمفرما گردد ، چراغ لامپای اتاق من و شیطان چراغک اتاق خودش که در کنج حویلی قرار داشت ،  روشن شود. او در چنین حالاتی به شدت سخت گیر ومواظب بود تا ولخرجیی صورت نگیرد ویک پول هم بیهوده مصرف نشود. 

 

 دیگر تاریکی مطلق بر اتاقم حاکم شده بود که خاله صفورا برای روشن کردن لامپای اتاقم، داخل شد. درست سر ساعت.  او مثل همیشه به طرف تاقچه رفت . چراغ را برداشت و روشن کرد. ولی باصدای جغد مانند خویش برایم اخطار داد که اگرلامپا  خاموش شد ، گناه اونیست. زیرا که دوسه بار درآن روزبرایم یاد آور شده  بود که باید نفت بخریم ومن توجهی نکرده بودم. خاله صفورا که اکنون در روشنی کمرنگ اتاق به یکی از موجودات  نیم وجبیی شبیه شده بود که بی سر وصدا در تاریکی ها می لولند، از نو کوشید تا توضیح دهد که از اثر بی توجهی من ، چه واقع شده است وچون به نظرش رسید که من باز هم نتوانستم منظورش را بفهمم ، بی تابانه سر تکا ن داد وبا نفرت به سوی بوتهایم که اندکی از جای همیشه گی شان این طرف تر واتفاقاً یکی بالای دیگر قرار گرفته بودند انداخت و بعد با همان نگاه به سوی من نگریست و لی چیزی نگفت .  شاید گمان کرده بود ، یا خیلی احمق هستم ویا اصلاً در این دنیا زنده گی نمی کنم،پس بدون آن که ببیند مرده ام یا زنده ، از اتاق خارج شد تا غذای شب را آماده کند.

 

 خاله صفورا را از مدتها پیش به این سو می شناختم. او وجفتش ماما فیضو را. این دو موجود نیم وجبی آن قدر به هم شبیه بودند که تشخیص این که کدام آن ها صفورا وکدام شان فیضو است ، مشکل بود. آنها  بیشتر از یک متر قد نداشتند. هردو آبله رو بودند با صورت های کوچک.  صداهای شان نه به صدای مردان می مانست ونه به صدای زنان. هیچ کدام شان ابرو ندا شتند،  همچنان که حتا یک تار مو هم در سرهیچ یکی از آن دو،  دیده نمی شد. ما فقط از کلاه قرصی که ماما فیضو بر سر می گذاشت ویا از تکهء سیاهی که صفورا بر سرمی بست ، آنان را تشخیص داده وصدا می کردیم. تا وقتی که در آن خانهء بزرگ زنده گی می کردیم و تا موقعی که پدر ومادرم زنده بودند و دار وندارمان به یغما نرفته بود ، آندو جزیی از افراد خانوادهء ما شمرده می شدند و همان حقی را داشتند که ما هم در آن خانه ء بزرگ داشتیم. ما ، بچه های آن خانواده هم اگرچه دلیل این عزت واحترام را نمی دانستیم ، آرام آرام با آن دو  انس گرفته و آنان را از خود می دانستیم.البته هیچ کس هم نمی دانست که این موجودات عجیب وغریب چگونه در خانهء ما پیدا شده و با همدیگر چه نسبتی داشتند. اما چون در یک اتاق زنده گی می کردند ، چنین می پنداشتیم  که باید زن وشوهر باشند.  بعد ها که زنده گی ها از هم پاشید وهر کس به طرفی رفت  ومن نیز در بلاد دیگری سرگردان شدم ، شنیدم که ماما فیضو را مردان مسلح به خاطر ساعتی تفریح و خنده  ، جن خطاب نموده  واورا در تنورسوزان انداخته ورفته اند. اما در آن هنگام  این قصه را یک شوخی ابلهانه پنداشته وبه کلی فراموش کرده بودم.

 


مدت ها بعد که پس از سالها مهاجرت به وطن بر گشتم ودر اینجا ماوا گرفتم ، فقط یک روزاز بازگشتم ،  نگذشته بود که خاله صفورا پیدا شد. اگرچه  تا همین لحظه هم نمی دانم که او چطور از باز گشت من خبر شد وچطور آدرس مرا پیداکرد وبه نزد من آمد؛ ولی من از دیدن او خوش شدم وازوی خواهش کردم ، حالا که تنها است وماما فیضو به رحمت حق پیوسته است ، بهتر است در همین جا زنده گی کرده وکار های خانه را انجام دهد. البته من نه در آن روز ونه در روز های بعد جرأت نکردم که از صفورا در مورد به تنور انداختن وسوختن همزادش سوال نمایم؛ زیرا می ترسیدم که خاطرهء تلخ آن روز را به یادش بیاورم و از من برنجد. ولی چند روزی که گذشت او به آن قصهء هولناک مهر تایید گذاشت وسرشک غم از دیده فرو بارید.

 

   البته هنگامی که او این قصهء تلخ وغم انگیز را باز می گفت واشک می ریخت ، من نیز به شدت منقلب شدم واندوه بزرگی بر قلبم حس نمودم. به همین سبب هم بود که سعی می کردم خاطرش را نگاه دارم و دستوری ندهم که سبب آزرده گی آن زن رنج کشیده گردد.  اما با دریغ که آن حادثه پیش آمد و من نتوانستم جلو خشم خود را بگیرم و اورا همان طوری که گهگاهی در کودکی به مزاح مادرآل وشیشک خطاب می کردیم ، خطاب نمایم.

 

 ماجرا ازاین قرار بود که آن روز که  می خواستم بیرون بروم ، متوجه شدم که صفورا بوت هایم را نه تنها از خاک وگلی که بر روی وکف شان نشسته بود پاک نکرده ، بل آن ها را با بی اعتنایی خاصی درداخل حویلی انداخته است. با دیدن این صحنه از خشم منفجر شدم و با صدای خشمگین صفورا را مورد عتاب قرار داده برایش گفتم که ای شیشک، مگرتو نمی دانستی که عزیز ترین موجود زنده گی ام همین بوت ها اند؟ مگر من به تو ای مادر آل نگفته بودم که همیشه آن ها را پاک کرده ودر کنج دهلیز بگذاری؟ نمی دانم صفورا چه جوابی داده بود که با یک قفاق محکم دهنش را بسته کرده واز خانه بیرون شده بودم.

 

 از آن روز به بعد سردی محسوسی در روابط ما پیدا شد. صفورا اگرچه چیزی به من نمی گفت ولی من ازنگاه کینه جویانه ونفرت آلودش نسبت به بوت هایم حادثهء شومی را پیش بینی می کردم. البته من از طرف او هیچ خطری را نسبت به خود حس نمی کردم. زیرا از یک طرف  در خانهء ما زنده گی کرده و نان ونمک خورده بود واز سوی دیگر او با آن جثه ء کوچک ودستان لاغرش  چگونه می توانست کوچکترین آسیبی به من برساند؟ ولی نسبت به سرنوشت بوت هایم بیمناک شده بودم  که مبادا روزی بوتهایم را در کوچه اندازد ویا به کسی ببخشد. به همین سبب  هم بود که پس ازآن روز، نه تنها بوت هایم را خودم پاک  می کردم وبرس می زدم ، بل عوض این که آنها را در دهلیز بگذارم ، در اتاقم وکاملاً در دسترسم قرار می دادم .    

خاله  صفورا همان طوری که در آن خانه قدیمی وبزرگ ، سراسر روز مانند راسو ، شتاب زده وخاموش با یک تکهء گردگیری ، از اتاقی به اتاق دیگر می رفت ومترصد بود چیزی برای پاک کردن وصافی زدن بیابد ، در این منزل کوچک هم ، ده ها بار ازدهلیز به اتاق من می آمد ومی رفت . گاه تکه کاغذی را اززمین بر می داشت وبا نگاه ملامت بار به من می نگریست وگاه خاکستر سگرت را که بنا بر عدم دقت من بر فرش اتاق ویا گوشهء میز افتاده می بود، پاک می کرد وغم غم کنان با همان صدا که اکنون به صدای جغد پیر می مانست ،  اتاق را ترک می گفت.

 

صفورا پس از سوختن وکباب شدن جفتش در تنور، بسیار لاغر شده بود. صورتش کوچکتر از پیش شده بود.  اکنون به جز دوچشم ریز ویک بینی دراز که روی شگاف باریک دهانش آویخته بود ، دیگر هرچیزی که در آن چهره به چشم می خورد ، جای آبلهء چیچک بود .  آن قدرجای پای آبله که رنگ چهره اش را به رنگ  کبود در آورده  وبه چهره ء مرده گان ، شبیه ساخته بود. دهانش به ندرت باز می شد واگر باز هم می شد به جز دو سه کلمه حرف از آن بیرون نمی شد. در چنین مواقعی یک ردیف دندان دراز، مانند دندان گراز از آن بیرون می زد. در بارهء خنده اش جرأت ندارم چیزی بگویم. زیرا چنین چیزی را هرگز درچهرهء  او ندیده بودم. از وجودش بوی بدی بر می خاست ، بویی شبیه بوی مو ش مرده .  بوی همان موشی که  بالزاک دریکی از آثارش  وصف می کند. این را هم باید بگویم که برای همه واز جمله خودم هم  سوال بر انگیزبود که با وصف این بوی بد ورفتاروکردار غیر متعارف، چگونه اورا تحمل می کردم و مانند بوت هایم عزیز می داشتم.

 

   همان طوری که صفورا پیش بینی کرده بود ، هنوز غذای شب از حلقومم پایین نرفته بود که نفت لامپا خلاص شد واتاق در تاریکی فرو رفت. ازجایم برخاستم تا صفورا را صدا کنم. برای صدا کردن صفورا باید  بوتهایم را پوشیده ، به حویلی می رفتم و اتاقش را تک تک می کردم . ولی نمی دانم چرا بوتهایم را که دقیقاً می دانستم در کجا ی اتاقم باید باشند ، در همان جا نیافتم.وانگهی ، صفورا ممکن بود به خواب رفته باشد ، پس چه ضروربود که بوت هایم را بپوشم وبروم و اور ا بیدار کنم؟  کورمال کورمال شمع نیمه سوخته یی را در تاقچهء اتاق پیدا کرده ، روشن نموده به بسترم دراز کشیدم وبه رادیوی ترانزیستوری ام ، گوش فرا دادم. ازرادیو صدای پر طنین مردی بلند بود که ابیاتی ازمثنوی معنوی مولوی را نمی دانم به چه مناسبت دکلمه می کرد.  گوینده به اینجا رسیده بود:

 

.... من به هر جمعیتی نالان شدم         جفت بدحالان وخوش حالان شدم

هرکسی ازظن خود شد یارمن        از درون من نــجست اسرار  من

.....

 

     با شنیدن این ابیات دلنشین که گوشه هایی از زنده گی آدمهای فلک زده یی مانند من نیز در آن تجسم یافته بود ،  به زودی رخوت سبک وخوشایندی در اعضای وجودم حس کردم وخواب مانند نخستین یخبندانی که به تردید سطح صافی آب را کدر می کند ، آرام آرام از روشنی وتمرکز افکارم کاست . به طوری که خود آگاهیم بال کشید ومر ا به جهان رویا ها برد. اما دیری نگذشت  که صدای خش خش وجنبیدن چیزی را روی میزاتاقم  شنیدم .  شمع به آخررسیده و خاموش شده بود ولی بخاری هنوز می سوخت ودر پرتو آن به خوبی می توانستم موجودی را تشخیص دهم که قدش بیشتر از یک متر نبود. او دستمال سیاهی بر سر بسته بودوبا بوتهای من بازی می کرد. اوچنان غرق این کار بود که ملتفت من نشد که بیدار شده و نگاهش می کنم. اما هنوز چند ثانیه یی نگذشته بود که به نظرم رسید که نیمرخ او شبیه به صورت عزرائیل است. همان کسی که چند سال پیش آمده بود تا جانم را بستاند ولی نا گهان راهش را گرفته ورفته بود. آیا او عزرائیل بود ؟ اگر عزرائیل بود که من حرفی نداشتم. تنها می خواستم از وی خواهش کنم ، فقط یک روز دیگر موقع دهد تا تکلیف بوت هایم را روشن کنم .  دهان گشودم که حرف بزنم ولی نتوانستم . در همین هنگام صدای خندهء بلندی حجم اتاق را پر کرد. خنده یی که به هیچ وجه به خندهء انسان شبیه نبود، آوازی بود شبیه زوزهء شعف انگیز کفتار، پس از شکم سیرشدن  از یک لاشهء مرده . آه پس این عزرائیل بود ؟ دست وپا را دراز کردم تا راحت تر کارش را انجام دهد. ولی او ناگهان به سخن در آمد. صدایش شبیه به صدای جغد پیر بود. می گفت ، نترس هنوز نوبت قبض روح تو فرا نرسیده است. تو باید کاملاً تنها باشی تا زجر تنهایی را بیشتر از پیش تحمل کنی.  همینقدر گفت وبعد بوتها یم را در بخاری انداخته  وسر پوش بخاری را بسته کرد. این ماجرا چنان به سرعت اتفاق افتاد که من حتا فرصت  آه کشیدن را هم نیافتم. نه ، دیگر کاری از دستم ساخته نبود. صدای جلز وولز سوختن وبریان شدن بوتهایی را که یک عمر با من بودند و دیگر جزیی از وجودم شده بودند ، می شنیدم. بوتها با شتاب می سوختند و بوی کباب گوزن را به اتاق می پراگندند. من تقلا کردم تا از جایم بر خیزم وبه هر شکلی که شود بوت های نیمه سوخته ام را از آتش بیرون بکشم. اما آن موجود فرازمینی که  انگار از نیت من آگاه بود  به طرفم حمله کرد، گلویم را فشار داد وسعی کرد جسم مرا به بخاری سوزانی که اکنون جدار خارجی آن نیز مانند کورهء آهنگر سرخ وفروزان شده بود، تماس بدهد.  پنجه هایش مانند چنگال آهنین بر گلویم فشار آورده وبا هر فشاری مقاومت مرا کمتر می ساخت. نمی دانم این همه نیرو چطور در آن جسم کوچک جمع شده بود ولی هرچه بود او در آن موقع تمثیل ناقص وکنایه یی مجازازهمان موجودات ناشناختهء انتقام جو وکینه توزی بود که در هنگام کودکی قصه هایی از آن هارا شنیده بودم. در همین کشمکش ناگهان او گلوی مرا رها کرد و همان طوری که پاهایم را به طرف بخاری کش می کرد ، می گفت توباید پا هایت را نیز ازدست بدهی تا کاملاً تنها شوی . تنهای تنها ...

 

***

  حالا که مدتها از آن شب هولنا ک می گذرد وکابوس آن شب ،هنوز هم  دست از سرم بر نمی دارد، هیچ کس نمی داند که در آن شب چه واقع شد وچگونه خانه آتش گرفت وآن موجود عجیب یک وجبی  ، چه شد وبه کجا رفت؟  همسایه گان می گفتند  که از اثر طوفان وحشتناکی که در آن موقع رخ داده بود ، پنجرهء اتاق باز شده و باد شدید  بخاری اتاق را واژگون ساخته  وخانه در میان شعله های آتش فرو رفته بود. بعد آنها سر رسیده بودند و مرا که  پاها یم و نیمی از وجودم  به شدت سوخته  و در میان دود وآتش افتاده بودم ، به بیمارستان رسانیده بودند. اما کاملاًبه یادم است که  این طوفان نبود که بخاری را واژگون ساخته بود، زیرا در آخرین لحظاتی که از هوش می رفتم، به نظرم رسیده بود که ناگهان سر پوش بخاری به یک سو رفته و دو بوت آتشین از بخاری به هوا پرتاب شده وبه  صورت آن موجود فرا زمینی اصابت کرده  بود. اما آنچه پس از آن حادثه بیشتر از پیش مرا شگفتی زده ساخت ، این بود که صفورا ناپدید شده بود وهیچ اثری هم از حضور دوشین عزراائیل  در اتاقم پیدا نشده بود.                         

  

البته که تمام این اتفاقات جادویی وعجیب است؛ ولی گهگاهی در زنده گی پیش می آید. اما آن چه در این میان برای من مایهء درد ودریغ است ، از دست رفتن بوت های نازنینم است که نبود وکمبود آن هارا تا پایان زنده گی احساس خواهم کرد.

                                                                                   پایان

                                                                             

      کابل . ثور . 1386 خ

  

 

 

 

 


May 26th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان